چراغ هدایت
آقای تبریزی نگاهی به ساعت دیواری شرکت انداخت؛ ساعت چهار بعد از ظهر بود. با صدای بلند خانم نوری را صدا زد. خانم نوری آخرین خط نامه را تایپ کرد، برگهها را برداشت و از اتاق کارش خارج شد.
نامههای تایپ شده را روی میز آقای تبریزی گذاشت. آنجا یک شرکت تبلیغاتی بود و آقای تبریزی رییس آن. پس از مطالعهی نامهها به خانم نوری گفت:« دست شما درد نکنه. امروز دیگه کار خاصی نیست، میتونی بری.».
گرمای هوا و صدای بوق ماشینها کلافهاش کرده بود. از پشت شیشهی اتوبوس بیرون را نگاه کرد. در پیاده رو ازدحام جمعیت ترافیک ایجاد کرده بود. مردم علیرغم گرمی هوا با شور و شوق در حال خرید بودند.
یک نفر وارد فروشگاه کنار خیابان شد و دو نفر با بستههای کادوپیچ شده از آن خارج شدند. از دیدن آنهمه شور و شوق ابتدا لبخندی بر لب آورد و خیلی زود آن لبخند به قطره اشکی بدل شد که از چشمش غلطید و گونهاش را تر کرد. آهی کشید و زیر لب گفت:« روز مادر، روز زن!».
در ایستگاه بعدی دخترک کوچکی با مادرش سوار اتوبوس شدند. مادر گفت:« عروسکت رو بده مامان برات نگه داره.».
دخترک گفت:« نه، خودم باید بچّهام رو بغل کنم! آخه اگه از مامانش جدا بشه گریه میکنه.».
آنقدر از این حرف خوشش آمد که از روی صندلی بلند شد و گفت:« بیا دخترم، بیا جای من بنشین که اگه با بچّهات بخوری زمین...».
قبل از اینکه حرفش تمام شود، دخترک با زبان بچّهگانه تشکر کرد و به مادرش گفت:« مامان! بیا واست جا پیدا کردم.».
مادر کنار دخترش نشست. دخترک برخلاف خرف چند لحظه قبلش عروسک را روی پای مادر گذاشت.
از دخترک خیلی خوشش آمده بود. او با موهای مشکی حلقهای، چشمان آبی، لپهای سفید و صورتی و آنهمه سرو زبان، چهرهای از خودش ساخته بود که میتوانست در دل هر کسی جا باز کند و توی ذهن هرکسی که یکبار ببیندش برای همیشه باقی بماند.
- :« خالهجون! شما بچّه دارین؟».
از شنیدن این سؤال یکّه خورد. کمی خودش را جمع کرد و پرسید:« بچّهی چهجوری؟ مثل بچّهی خودت یا بچّهی راستکی؟».
- :«یه بچّه مثل من. راستکی راستکی.»
خانم نوری نگاهی به صئرت دوست داشتنی دختر انداخت. آهی کشید و گفت:« آره عزیزم! بچّه دارم.». زیر لب ادامه داد:« اما نه یک بچّه مثل تو.».
وارد خانه شد. از دیدن همسرش که در آشپزخانهی تاریک نشسته بود، ترسید. جیغ خفیفی کشید و پرسید:« اینجا چکار میکنی؟ چرا توی تاریکی نشستی؟».
از نگاه کردن به چشمان بیمار همسرش طفره میرفت. وقتی به صورت مردی که تا یک ماه پیش نود و پنج کیلو بوده و الان به زحمت به شصت و پنج کیلو میشود نگاه میکرد، همهی غصههای دنیا یک جا در دلش میریخت.
یادش نرفته بود که یکی از همسایهها بی رودربایستی گفته بود:« مریمخانم! نکنه شوهرت معتاد شده باشه؟ حواست بهش باشه. پسر خواهرم هم همینطور شده بود. لاغر و زرد و زار. یکوقت به خودمون اومدیم که دیگه کار از کار گذشته بود و خوابوندنش سینهی قبرستون. تا فرصت هست یک کاری براش بکن.».
پدرش هم که میرفت و میآمد و میگفت:« این پسره از همون اول مریضی داشت. پُفِ زیر چشمش رو ندیدی چطوری بود؟ شوهر نکردی نکردی، وقتی هم شوهر کردی چه لعبتی گیرت اومد. حیف اونهمه پول که خرج دانشگاهت کردم. حیف از جوونیت که راضی شدم به پای این تیکهی یک لا قبا بریزی!».
سعی کرد خودش را با کار آشپزخانه سرگرم کند تا از دست این فکرهای درهم و برهم راحت شود. کتری را پر از آب کرد و روی اجاق گاز گذاشت. بعد هم شروع کرد به دستمال کشیدن کف آشپزخانه و ... .».
سینی چای به دست وارد اتاق شد. صحنهای را دید که از هر چیزی برایش دلخراشتر بود. همسرش مثل بچّههای عقبمانده، در گوشهای از اتاق نشسته و آنقدر لبش را جویده که یک سوراخ به اندازهی یک بند انگشت درست شده! از آن بدتر اینکه بیصدا اشک میریخت.
سینی چای را روی زمین گذاشت و شروع کرد به نوازش موهای همسرش. او را عاشقانه دوست داشت. تمامی لحظات گذشتهی با هم زندگی کردنشان، خاطرات خوشی بودند. مقداری تنظیف برداشت و خون لبهایش را پاک کرد و کمی بتادین به آن زد.
زیر لب زمزمهای داشت:« یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور.». چشمان همسرش به دورترین نقطهی ممکن دوخته شده بود و انگار اصلاً صدایی نمیشنید.
خیره سرانه ادامه داد:« دنیا که به آخر نرسیده، میریم دکتر.».
-:« میترسم!».
-:« از چی؟».
-:« زندگی! چرا بیکار شدم؟ حالا از کجا بیاریم بخوریم؟ سر برج به صاحبخونه چی بگیم؟ چرا ما بچّهدار شدیم؟».
-:« باباجون! اینکار نشد یک کار دیگه.تو که ماشاءالله هنرمندی! نباید غصهی بیکاری رو بخوری!».
-:« هه! هنر! هنر که برای آدم نون و آب نمیشه.».
-:« علیجون! بیا با هم بنشینیم و مشکلاتمون رو بنویسیم. حتما یک راه حلی پیدا میشه. تازه! منم که دارم کار میکنم. کمتر میخوریم و گردتر میخوابیم تا خدا برامون فرجی برسونه.».
-:« با چندرغاز حقوق تو کدوم چاله رو میتونیم پر کنیم؟ بعدم بابات بیاد و بگه:’ فقط خرجت رو بچّهی من نمیداد که حالا داره میده.‘ نمیفهمم چطوری اسم خودم رو گذاشتم مرد.».
-:« ول کن این حرفهای مأیوس کننده رو. میرم کاغذ بیارم.».
-:« چیه؟ دوباره کتابهای فراروانشناسی خوندی؟».
-:« نه. حالا گیرم که خونده باشم. مهم اینه که دوباره از یک جایی شروع کنیم.».
برای لحظاتی نگاهشان تلاقی کرد. گفت:« نه! اصلاً نمی تونم ادامه بدم. من مردنیام. نمیبینی چقدر لاغر شدم؟ بهتره من رو گول نزنی! به فکر خودت باش، خودت و بچّه!».
بچّه! همیشه فکر میکرد بزرگترین مشکل زندگی بیماری فرزندش باشد. تلویزیون را روشن کرد. جشن میلاد بود.مصاحبه پشت مصاحبه. گزارشگر هر لحظه با بهانه و بی بهانه روز زن را تبریک میگفت. احساس میکرد دارد از شدت بغض خفه میشود. طاقت آنهمه رنج را نداشت. میدانست که کسی روز زن یا مادر را به او تبریک نخواهد گفت. با دیدن قبرستان بقیع غمش هزار برابر شد. چشمانش را بست و خود را در آن مکان مقدس یافت. توسل کوتاهی به حضرت زهرا کرد. با شنیدن زنگ تلفن گوشی را برداشت:« الو! سلام.».
-:« سلام مامانجون! حال شما چطوره؟ روزتون مبارک.».
-:« ممنون! شما چطورین؟ علی چطوره؟».
-:« علی ...؟ والله چی بگم؟ مثل سابق دارم سعی میکنم راضیاش کنم بریم پیش روانپزشک.».
-:« دیگه چی؟ فکر کردی بچّهی ما روانیه؟ تا یک ماه پیش که خوب بود. چطور شده که یک دفعه روانی شده؟ هان!».
-:« نه مامان جون. این حرفها چیه؟ کی من گفتم روانیه؟ خدا میدونه که دلم میخواد زودتر خوب بشه. حالا چه با دکتر چه بی دکتر.».
-:« من میدونم چرا علی یکدفعه اینجوری شده، از فکر و خیاله میفهمی؟ فکر وخیال! همهاش به خاطر اون بچّهاس. بگذارینش بهزیستی. یک مدت جلوی چشم باباش نباشه بهتره!». دنیا دور سرش چرخید. دیگر هیچیک از حرفهای او را نفهمید.
-:« الو! ... الو! ...». و صدای بوق تلفن.
تلویزیون همچنان در رابطه با قدردانی از بانوان صحبت میکرد. صدای دخترک در گوشش پیچید:« خودم باید بچّهام رو بغل کنم. آخه اگه از مامانش جدا بشه گریه میکنه!».
با قدمهای لرزان به طرف بچّه رفت. نگاهش به نگاه معصومانهی او گره خورد. اشک ریزان او را در آغوش کشید و روی پایش نشاند. پسرک بدون اینکه بداند در اطرافش چه میگذرد به مادر خندید و برای اولین بار با دستان کوچکش اشکهای مادر را که بر گونههای تکیدهاش جاری بود پاک کرد و صورتش را نوازش داد.
باورش نمیشد. مثل خواب دیدن بود. آخر ناز کردن، اولین چیزی بود که برای یادگیریاش دو سال وقت صرف شد ولی او هرگز واکنشی به تمرینها نشان نداد.
ناباورانه به او گفت:« مامان رو ناز کن!». کودک دوباره صورت خیس از اشک مادر را ناز کرد. کودک را در آغوشش فشرد و فریاد زد:« علی! اون بالاخره یاد گرفت! یادگرفت نوازش کنه!».
کودک را روی پای پدر نشاند و گفت:« بابا رو ناز کن. زودباش دیگه. بابا رو ناز کن!».
کودک پنجساله با دستان کوچکش پدر را ناز کرد. بغض پدر ترکید. زن و فرزندش را در آغوش کشید. آن شب علی گریه کرد؛ گریه کرد و گریه کرد. برای همیشه از ترسها و اضطرابها راحت شد.
حالا بعد از چهار سال که به آن روز میاندیشد، احساس میکند، بهترین هدیه را در روز مادر دریافت کرده است. هدیهای از طرف حضرت زهرا! « شفا به بهانهی روز مادر.».